یک بغض و یک گریهی من در آن ۱۲ روز | بازتاب امروز
سیاوش خوشدل، عضو بخش تحلیلی بازتاب امروز در یادداشتی نوشت:
من از جنگ و بمباران خاطرات مبهمی داشتم. سهساله بودم که تهران موشکباران شد و با خانواده پناه میبردیم به زیرزمین؛ دقیقاً شبیه آنچه پیمان معادی در فیلم شریف «بمب، یک عاشقانه» به تصویر کشید.
این تصویر مبهم از اضطراب و فرار شاید قدیمترین خاطرهای باشد که در یاد دارم. ولی از دو سال بعدش خاطرۀ زنده و روشنی دارم. پنجساله بودم. همه نشستهبودند پای تلویزیون و تصاویر بازگشت آزادگان به کشور را میدیدند. این بار در نگاه همه و بیش از همه در نگاه مادربزرگم اضطراب و انتظار و اشک میدیدم. هم شوق غمآلود بازگشت آن عزیزان به وطن بود و هم پرسش و نیازی برخاسته از اسارت یکی از بستگان خودمان. چشمها دقیق میشد که ببینند «بابک» هم هست یا نه.
فضا به قدری سنگین و ملتهب بود که من جرأت نکردم بگویم کانال تلویزیون را عوض کنند تا برنامۀ کودک ببینم. نمیشد حریم احساسشان را شکست. هیچ نگفتم و فقط نگاهشان کردم.
حالا چهلساله ام و تصاویر روشن و واضحی از بحبوحهٔ شرایط جنگی در یادم مانده. میخواهم آن دو باری را که بغض و گریه بر من چیره شد نقل کنم.
روزی که مرکز شهر و سمت میدان ولیعصر مورد اصابت دشمن متجاوز قرارگرفت، بچههای ساکن در مؤسّسۀ خیریۀ «مهرطاها» که خانهشان همان حوالی است، با لرزش شدید خانه و صدای مهیب ترسیدند. این مجموعه مدیری دارد به نام خانم «زهره زارع» که برای من خاله لیلای «روزی روزگاری» (امرالله احمدجو) را تداعی میکند و برای بچهها «مامانبزرگ» عزیز و بیهمتایی است.

او و همکاران دلسوزش و به طور ویژه در گروه مراقبت این مؤسّسه، همان روز همّت کردند و این بچههای ترسان و لرزان را جمع کردند و به روستایی در حوالی سیاهکل بردند. در آنجا نیز مرد بزرگوار و درخانهبازی هست که من در اندک دیدارهایی که با این بزرگوار شریف داشتهام، «دایی داوود» خطابش کردهام.

۲۶ کودک و نوجوان در آن خانه آرام گرفتند؛ شاید مثل «باشو، غریبهٔ کوچک» (بهرام بیضایی).

در این روزها، دو روزی رفتم رشت. بله. همان دو روزی که میگفتند قرار است تهران را به شدّت بزنند برایمان. میخواستند لطف کنند خانههایمان را برایمان بزنند. باز البته لطف کردند، خانۀ ما را نزدند. با متجاوز عجیبی روبهرو هستیم؛ بزند یا نزند، منّت بر سرمان میگذارد.
در راه که به رشت میرفتم، یکی از بستگان جوانم که به تازگی مهاجرت کرده، به من پیامی داد که به پدرش بدهم. چون ارتباط اینترنتیاش با خانواده قطع شدهبود. پیامش را بخوانید:
«سلام بابا چطوری؟
خواستم بگم به مستاجرم بگی این ماه نگران اجاره نباشه.
هروقت شرایط به حالت عادی برگشت اگه خودش خواست میتونه بده،
اگر هم براش سنگین بود کلا این ماه و نده.
دمت گرم
مراقب خودت و بقیه باش.
اینترنت ها برگشت با هم صحبت میکنیم.»
در دل اضطراب و نگرانی و نفرت و خشم از برخی ابنای روزگار، خواندن این پیام و مرام و معرفتی که در آن موج میزد و احساس همدردی و همدلی این جوان از آن سوی مرزها با یک هموطنش، شوقی در من برانگیخت که اشک به چشمم آورد. میتوانستم گریه کنم. میدانید که آدم گاهی منتظر یک جرقه است تا بترکد، منتظر یک پر است تا بیش از ظرفیتش سنگین شود. میتوانستم گریه کنم. ولی به همان مقدار اشکی که به چشمم آمد، بسنده کردم.
و ما همان شب در رشت بودیم که صدای چهار یا پنج انفجار از شهرک صنعتی سپیدرود به گوش رسید.
فردا صبح رفتم سمت سیاهکل و آن روستا و خانۀ پرمهری که سرپناه بچهها شدهبود برای دوری از صداهای ناهنجار و لرزههای ناگوار.
آنجا ساعتی پیش بچهها نشستم. با بچهها از فیلمهایی یاد کردیم که با هم دیدهبودیم و پیوندی با جنگ و فضای جنگی داشت؛ بچهها از انتخاب رشتۀ دبیرستانشان گفتند و سوداها و رؤیاهای آینده. بچهها آرام و خندان بودند.


اگر فقط چند لحظه حسّاسیتها و سختیهای اداره کردن امور این کودکان، در شرایط طبیعی را به یاد بیاوریم، ارزش این آرامش در شرایط جنگی را بیشتر دریابیم و قدر میدانیم.
موقع خداحافظی رسید. از همّت والا و غیرت ستودنی خانم زارع و همکاران گروه مراقبت به قدر وسع اندک خودم سپاسگزاری کردم. دایی داوود تا در حیاط با من آمد. دو سه تا از بچهها هم آمدند.
بچهها پشت در حیاط ماندند و دایی داوود آمد در کوچه. انگار ته نگاه من میدید که میگفتم بیا، میخواهم دور از چشم بچهها چیزی بگویم. آمدم از سخاوت و معرفت او نیز سپاسگزاری کنم که دیگر نتوانستم. اینجا گریستم و آن مرد بزرگوار دست بر شانهام گذاشت. گریستم با تمام خشم و نفرتم از جانیان متجاوز و اهمالکاران خوابآلود.
آن صورتک نیمهتصنّعی شادی و آرامش که جلوی بچهها بر چهره داشتم کنار رفتهبود و حالا رها بودم.
خداوند سایۀ ابرهای سیاه دروغ و جنگ را از این سرزمین دور کند و باران زلال مهر مادربزرگهای بزرگوار و داییهایی عزیز را بر سر بچههایمان ببارد.
انتهای پیام